پیش از بحث درباره دلایل شکست چپ جدید، باید به دو پرسش اشاره کنیم: نخست آن‌که، این چپ جدید کیست و چیست و دوم، آیا به‌راستی شکست خورده است.

با توضیحاتی درباب پرسش نخست شروع می‌کنیم. چپ جدید شامل گروه‌های سیاسی‌ای می‌شود که در بخش چپ حزب کمونیست سنتی قرار گرفته‌اند. آنها هنوز هچ شکل سازمانی جدیدی ندارند؛ بدون پایگاه توده‌ای و به‌خصوص در آمریکا از طبقه کارگر جدا هستند. ارزش‌های ضداستبدادی و آزادی‌خواهانه قوی‌ای که در ابتدا چپ جدید را تعریف می‌کرد، در همان زمان ناپدید شد یا منجر به یک «خودکامگی گروه» جدید شد. با این وجود آن‌چه این جنبش را معین و به‌ضرورت آن را توصیف می‌کند، این واقعیت است که این جنبش مفهوم انقلاب را بازتعریف کرده و به آن امکا‌¬های جدیدی برای آزادی و پتانسیل‌های جدیدی برای توسعه سوسیالیستی افزوده است: امکان‌ها و پتانسیل‌هایی که کاپیتالیسم پیشرفته ایجاد(و فورا توقیف) کرد. در نتیجه این پیشرفت‌ها ابعاد جدیدی از تغییر اجتماعی پدیدار شد. دیگر «تغییر» نه به‌سادگی تحت عنوان خیزشی سیاسی اقتصادی یا برپاسازی شکلی متفاوت از تولید و موسسات جدید، بلکه بالاتر از همه انقلابی در ساختار مستقر نیازها و امکان برآورده کردن آنها نیز تعریف می‌شود.

این مفهوم انقلاب از آغاز بخشی از نظریه مارکسی بود: سوسیالیسم جامعه ای است به‌لحاظ کیفی متفاوت، جامعه‌ای که در آن روابط مردم با یک‌دیگر و همچنین رابطه انسان و طبیعت از اساس متحول می‌شود. هرچند کشورهای سوسیالیستی به‌دلیل فشار وارد از سوي قدرت اقتصادی کاپیتالیسم و اجبار به هم‌زیستی، گویا در بستر زمان نفرین شده‌اند به پافشاری کمابیش انحصاری بر توسعه وسایل تولید و گسترش بخش تولیدی اقتصاد. این تقدم لزوما انقیاد افراد به‌ضرورت کارشان را ابدی کرده است(ضرورتی که در شرایط معینی می‌تواند دموکراتیک و به‌معنای فرمی کاراتر و معقول‌تر از تولید و در عین حال توزیع منصفانه‌تر کالاها باشد).

این گزاره که ]وجود[ مازادی از کالاهای مادی پیش‌فرض سوسیالیسم است، به‌معنای به‌تعویق‌انداختن تحولات انقلابی جامعه تا روز داوری یا به‌معنای پناه دادن به امیدی غیردیالکتیکی است؛ بر این اساس که، کیفیتی جدید از زندگی اجتماعی و برهم¬کنش، متناسب با ضریبی از رشد کمّی اقتصادی تکامل خواهد یافت. ظهور چپ جدید در دهه 1960 قویا این مفهوم از سوسیالیسم و استراتژیهای مشمول در آن را به چالش کشید. جابه‌جایی تدریجی در نقطه کانونی شورش از درون تجربه یک تناقض برخاست: تناقضی میان قابلیت تولید سیل‌آسای کاپیتالیسم انحصاری از یک‌طرف و ناتوانی دستگاه‌های بزرگ سوسیالیست و کمونیست در تبدیل آن به قابلیت تولید انقلاب از طرف دیگر.

جنبش فوق، نیروهایی را به حرکت در آورد و سازمان‌دهي کرد که سنت نظریه و پراکسیس مارکسیستی تا آن موقع از اکثریت¬ آنها چشم‌پوشی کرده بود. این جنبش معرف تلاشی بود برای کلیت بخشیدن به مقابله در حمله‌ای متقابل علیه کلیت سرکوب و استثمار در کاپیتالیسم انحصاری. هنگامی که دست‌کاری نیازها توسط دستگاه قدرت کاپیتالیسم آشکارتر و وسیع‌تر شد، انقلابی کردن آن دسته از نیازهای افراد که وضع موجود را بازتولید می‌کرد، به‌شکل فزاینده‌ای حیاتی به‌نظر آمد: طغیان و تغییر در وجود بشر هم در حوزه تولید و هم بازتولید، هم در زیربنا و هم در روبنا. سپس جنبش از همان آغاز شکل انقلابی فرهنگی را به خود گرفت؛ این جنبش، انقلاب را در قرن بیستم در مقام انقلابی درک می‌کرد که در آن نه‌تنها خواست‌های سیاسی و اقتصادی، بلکه دیگر امیال و امیدها نیز هم‌بند(articulate) می¬شوند: میلی برای معنای اخلاقی جدید، برای محیطی انسانی‌تر، برای «رهایی کامل احساسات» (مارکس)، به‌عبارت دیگر، آزادسازی احساس‌ها از اجبار به نگاه به مردم و چیزها تنها در مقام یک ابژه مبادله. «قدرت تخیل!»- چپ جدید به رهایی تخیل از محدودیت‌های عقل ابزاری علاقه‌مند بود. در تقابل با پیوستگی بین رئالیسم و سازش‌کاری، نیروهای چپ جدید این شعار را ایجاد کردند: «واقع‌بین باش، غیرممکن را بخواه». این همان جایی است که مولفه زیبایی‌شناسانه قوی جنبش از آن نشات می‌گیرد: هنر به‌عنوان یک نیروی رهایی‌بخش سودمند دیده شد؛ به‌عنوان تجربه واقعیتی دیگر(و معمولا سرکوب‌شده).

آیا تمامی این ]شعارها[، بیان رمانتیسیسم یا در واقع نخبه‌گرایی بود؟ به‌هيچ‌وجه. چپ جدید به‌سادگی، تا جایی اهداف و چالش‌هایی عظیم را هم‌بند می‌کرد که کاپیتالیسم پیشرفته ممکن ساخته است اما تا آن هنگام هدایت یا متوقف کرده بود، جلوتر از شرایط عینی بود. این مفهوم و بینش همچنین در استراتژی تشریح می‌شد؛ ارتباطی درونی میان نبرد چپ جدید علیه اشکال منسوخ مقابله وجود دارد و تمایلات متقابل مبارزه طبقاتی که خود بنیان‌اش را از طبقه کارگر به‌دست می‌آورد: خودمختاری علیه سازمان خودکامه-بوروکراتیک. از دهه 1960، اشغال کارخانه‌ها به همراه مفهوم خودتعینی (self determination) در تولید و توزیع، بار دیگر معنادار شده است.

حال به نکته دوم می‌رسیم که آیا واقعا چپ جدید شکست خورده است. این پرسش می‌بایست در سطوح متعددی پاسخ داده شود. تا حدی، این جنبش توسط موسسات به هم‌کاری پذیرفته یا به‌روشنی سرکوب شد؛ تا حدی خودش را تخریب کرد، آن هم به‌واسطه شکست در توسعه هر شکل سازمانی کافی، و با اجازه دادن به رشد و گسترده شدن شکاف‌های داخلی، به آنارشیسمی از لحاظ سیاسی ناتوان و خودبینی‌ای نارسیستیک، پدیده‌ای که در ارتباط با ضدروشن‌فکری بود.

سرکوب جنبش توسط ساختارهای قدرت موجود شکل‌های زیادی داشت. این سرکوب شدید و و گویی «عادی» بود: مکانیسم کنترل علمی و بی‌خطا، «لیست‌های سیاه»، جداسازی در محل کار، ارتشی از جاسوس‌ها و خبرچین‌ها؛ همه این چیزها برپا شد و در مقام ابزار سرکوب به حرکت درآمد و تاثیرشان به کمک انزاوی متداوم چپ از باقی پوپولاس بیشتر شد. ریشه‌های این انزوا در ساختار اجتماعی کاپیتالیسم انحصاری پیشرفته بود: ساختاری که از مدت‌ها پیش بخش بزرگی از طبقه کارگر را در سیستم ادغام کرده بود. البته تسلط اتحادیه‌ها و احزاب کارگر اصلاح‌طلب، و از لحاظ سیاسی ضدانقلابی، مشکل دیگری بود. چنین تمایلات و مشکلاتی بازتاب پایداری نسبی کاپیتالیسم است با پایه‌های‌اش در استعمار جدید و امپریالیسم جدید و تمرکز سهمگین قدرت سیاسی و اقتصادی.

به‌خاطر تجمع عظیم قدرت که همان کلیت کاپیتالیستی است، شورش‌هایي علیه سیستم لزوما توسط گروه‌های اقلیتی اتفاق می‌افتاد و انجام می‌شد که در مرز یا خارج از فرایند تولید مادی قرار داشتند. در این زمینه، در واقع می‌توان از گروه هایی «با امتیاز ویژه»، از یک «نخبه» یا شاید از یک «پیشرو» [Avant-Garde] صحبت کرد. از طرف دیگر، دقیقا همین مزیت‌ها- ادغام‌نشدن در فرایند تولیدی یا فاصله داشتن از آن- بود که به توسعه آگاهي سیاسی رادیکال شتاب می‌بخشید، و تجربه خودبیگانگی را به شورشی علیه منسوخی فرهنگ روشن‌فکری و مادی موجود تبدیل می‌کرد.

البته دقیقا به‌همین‌دلیل است که این شورش¬ به‌شکلی کامل موفق نشد. ضدفرهنگی(counter culture) که توسط چپ جدید ایجاد شد، خودشان را نابود کرد، آن هنگام که از عزم سیاسی‌شان چشم‌پوشی کردند آن هم به‌نفع نوعی آزادسازی امر خصوصی(فرهنگ موادمخدر، چرخش به‌سمت مرشد-مذهب (Guru Cult)و دیگر فرقه‌های شبه‌مذهبی)، به‌نفع یک ضد-تمامیت‌خواه انتزاعی و تحقیری برای نظریه در مقام هدایت‌گر پراکسیس و به‌نفع نوعی تشریفاتی کردن و بت‌واره‌سازی مارکسیسم. توهم‌زدایی و کناره‌گیری بی‌موقعی در تمامی چنین اشکالی از عقب‌نشینی ظاهر ¬شد.

پافشاری چپ جدید بر تخریب تجربه و آگاه فردی، بر انقلاب رادیکال سیستم نیازها و ارضاها، و به‌طور خلاصه، تقاضای مستمر برای سوبژکتیویته جدید به روان‌کاوی اهمیت سیاسی تعیین‌کننده‌ای می‌بخشد. کنتر‌ل‌های اجتماعی دست‌کاری‌کننده که اکنون حتی ناخوداگاه را برای حفظ وضعیت کنونی بسیج می‌کند، بار دیگر روان‌کاوی را به موضوع کاملا مورد علاقه‌ای تبدیل می‌کند. تنها آزادسازی تکانه‌های سرکوب‌شده و والایش‌یافته می‌تواند سیستم برقرارشده امیال و نیازها را در افراد برهم زند و محلی ایجاد کند برای میل به آزادی. البته، تنها شناخت و تایید این تکانه‌ها نمی‌تواند این کار را انجام دهد؛ فرایند آزادسازی باید منجر به انتقاد شود، به خود-انتقادی نیازها در واکنش به امیال درونی‌شده و از لحاظ اجتماعی دست‌کاری‌شده؛ چنین امیال و نیازهای درونی‌شده‌ای به‌عنوان سدی در برابر آزادسازی به فعالیت خود ادامه می‌دهند چراکه ارضای آنها بازتولید سرکوب‌گري جهان کالایی را تضمین می‌کند. این تحلیل انتقادی نیازها است که بعد اختصاصا اجتماعی روان‌کاوی را برمی‌سازد.

مطمئنا روان واجد بعدی فرا-اجتماعی یا دقیق‌تر بگوییم زیر-اجتماعی از نیازهای غریزی است که در تمامی اشکال اجتماعی متداول است: بعد سکسوالیته¬ و تخریب نخستین. تضادهایی که ریشه‌های‌شان در این حوزه است حتی در جامعه‌ا¬ی آزاد وجود خواهد داشت: حسد، عشق ناشاد، و خشونت را نمی‌توان به‌سادگی اتهاماتی مربوط به جامعه بورژوایی دانست. آنها بیان‌گر تناقض ذاتی در لیبیدو بین همه‌جا بودن و انحصاری بودن است، بین خشنودی در تغییرات و ناپایداری، و خشنودی در ثبات. هرچند، حتی در این بعد، ابراز این غرایز و شکل‌هایی که ارضای آنها به خود می‌گیرد تا حد زیادی از لحاظ اجتماعی معین شده است. حتی این‌جا، امر کلی خود را در امر جرئی ابراز می‌کند و توسعه می‌دهد. البته این‌جا امر کلی(the universal) امر اجتماعی در افراد نیست بلکه ترجیحا ساختارمند کردن اولیه غرایز است در بشری که از لحاظ اجتماعی متعین شده است.

فراسوی این بعد نخستین حوزه تضادها و اختلالات روانی(و فیزیکی) قرار دارد که ماهيت اختصاصا اجتماعی دارد و توسط سیستم اجتماعی و مکانیسم‌های سرکوب و والایش‌زدایی(De-Sublimation) در اظهار و جوهر خاص‌شان متعین شده‌اند. مطمئنا مشکلات بین جنسیت‌ها و بین نسل‌ها و در تعریف خودشان بحران هویت، همه مشکلاتی که امروزه بسیار مورد بحث هستند، متعلق به این مقوله‌اند- پدیده‌ای که اغلب خیلی سریع تحت عنوان خودبیگانگی فردی طبقه‌بندی می‌شود. در این حوزه روانی، جامعه و اصل واقعیت آن برسازنده اشتراک است و آن چیزی است که در تضادها و اختلالات روانی خاصی که پدید می‌آید، عنصر مرکزی است. درمان آن‌گاه موضوع روان‌شناسی سیاسی می‌شود: سیاسی کردن آگاه و ناخودآگاه و ضد-سیاسی‌سازی(counter politicization) فراخود، وظایفی سیاسی هستند.

ارتباط ساختاری نزدیک بین این‌ دو حوزه امکان تفسیر مشکلات سیاسی مهم را به‌عنوان مشکلات خصوصی روان فراهم می‌کند. نتیجه‌ای این موضوع انتقال امر سیاسی است به حوزه خصوصی و حوزه نمایندگان آن و روان‌کاوان(استفاده غیرارتدوکس از مفهوم «انتقال» در این معنا مشروع است که ارضای تکانه‌های سرکوب‌شده پیامد چنین انتقالی هستند؛ برای مثال سرکوب یا تبدیل تکانه‌های سیاسی رادیکال ضدفرهنگ پس از شکست فرضی‌شان. در این تبدیل، آنها نقش امیال کودکی را می‌پذیرند).

این بینش که «روان‌شناسی عمق»(Depth psychology) در مفهوم کاپیتالیسم انحصاری پیشرفته تعیین‌کننده است برای چپ جدید بسیار مهم بوده است. چپ جدید طبیعت یک‌پارچه‌سازی در این جامعه را به‌عنوان مکانیسمی می‌فهمد که ابتدائا به درونی‌سازی کنترل‌های اجتماعی در افراد تکیه دارد؛ افرادی که می‌آموزند سیستم موجود و سلطه خاص خودشان را بازتولید کنند. بازتولید اجتماعی، به‌بیان دیگر، در بخشی وسیع از طریق دست‌کاری سیستماتیک نیازهای لیبیدویی و ارضای آنها تضمین می‌شود: از طریق تجاری‌سازی جنسیت(والایش‌زدایی سرکوب‌گر) و رهاسازی تجاوزات بدوی نه‌تنها در جنگ‌های امپریالیستی(مثل کشتار My Lai) بلکه همچنین در جنایت‌کاری و سبعیت زندگی هرروزه. مانند درمان و آموزش سیاسی، روان‌شناسی غیرسازش‌کار در خدمت روان‌های سیاسی‌شده است. خصوصی‌سازی و تجارت سازش‌کار روان‌شناسی هرچه بیشتر با تلاش‌هایی برای درمان رادیکال روبه‌رو می‌شوند: صورت‌بندی سرکوب اجتماعی که هنوز در سطوح عمیق‌تر وجود فردی فعال است.

به مساله چپ جدید برگردیم. علی‌رغم همه این چیزها، من فکر می‌کنم صحبت از شکست چپ جدید اشتباه است. همان‌طورکه سعی کردم نشان دهم، جنبش خود ریشه در ساختار کاپیتالیسم پیشرفته دارد. می‌تواند عقب‌نشینی کند تا خودش را از نو شکل دهد هرچند می‌تواند قربانی یک موج نئوفاشیست سرکوب هم بشود.

برای همه این‌ها، نشانه‌هایی وجود دارد که پیام چپ جدید فراسوی حوزه‌های خودش پخش و شنیده شده است. البته دلایلی برای آن وجود دارد. ثبات کاپیتالیسم در واقع در مقیاس جهانی برهم خورده است؛ سیستم بیشتر و بیشتر مخرب و غیرعقلانی‌بودن‌اش را بروز می‌دهد. از این نقطه است که اعتراض رشد می‌کند و گسترش می‌یابد، حتی اگر در آغاز تا حد زیادی غیرسازمان‌یافته، پراکنده، نامرتبط و هنوز بدون هچ هدف سوسیالیستی آشکار باشد. در بین کارگران، اعتراض خود را در شکل اعتصاب‌های سرخود (Wildcat strikes)، غیبت از کار و در خراب‌کاری پنهانی ابراز می‌کند یا در خشم ناگهانی علیه رهبران اتحادیه، همچنین در مبارزات اقلیت ستم‌دیده و در نهایت در جنبش‌های آزادسازی زنان. واضح است که یک از‌هم‌پاشیدگی عمومی در روحیه کارگرها، اطمینان نداشتن به ارزش‌های اساسی جامعه کاپیتالیست و اخلاقیات ریاکارانه‌اش وجود دارد؛ فروپاشی سراسری اطمینان به تقدم‌ها و سلسله‌مراتبی که کاپیتالیسم وضع کرده، آشکار است.

توضیح بسیار قابل قبولی وجود دارد برای این واقعیت که نارضایتی اجتماعی عمیقا ریشه¬دار، که کوشیده¬ام بنمایانم، علی‌رغم تمامی مسائل، ناهم‌بند، بدون سازمان‌دهي و به گروه¬های کوچک باقی محدود باقي می‌ماند. متاسفانه توده بزرگ مردم هر آلترناتیو سیاسی را یا با کمونیسم شوروی یا با اتوپیانیسمی مبهم برابر می‌کنند. به‌وضوح ترسی گسترده وجود دارد از هر تغییر ممکنی در جامعه، آن‌قدر رادیکال که بتواند از اساس، روش‌های سنتی زندگی را متحول کند و بتواند پایه‌های اخلاق پیوریتانی را، که اکنون چند صدساله است، از اساس تضعیف کند و به ازخودبیگانگی در زندگی‌های‌مان خاتمه دهد. این‌ها شرایطی هستند که برای مدت مدیدی توسط مردم پذیرفته یا بر آنان تحمیل شده بود. به ما آموخته شده که کار سنگین و سرکوب تمام زندگی تغییرناپذیر است؛ که آنها در واقع چیزی کم‌تر از قوانین مذهبی نیستند. انقیاد به ماشین، دائما در حال گسترش تولید به‌عنوان پیش‌شرط پیشرفت دیده شده است.

این امکان وجود دارد که این سرکوب واقعا در دوره‌ای لازم بود تا مبارزه علیه فقدان[زیربنای] اقتصادی پیروز شود؛ تا به تسلط بر طبیعت و به تحرک در آوردن نیروی کار شتاب بخشد. در واقع پیشرفت فنی به جهشی بزرگ منجر شد در توسعه ابزارهای تولید و در انباشت ثروت اجتماعی که مستمر روبه‌رشد بود. از طرف دیگر، هرچند، این دستاوردها به‌طور فزاینده‌ای در راه‌های وحشیانه استفاده شد تا کمبودها را تداوم بخشد، سرکوب را حفظ کند، به طبیعت تجاوز کند و نیازهای بشر را دست‌کاری کند و همه این‌ها با هدف یگانه تداوم بخشیدن به وضعیت مسلط تولید و سلسله‌مراتب اجتماعی موجود یا گسترش پایه‌های آنها انجام شد.

قطعا امروز هرچه بیشتر روشن است که موفقیت(چیرگی) کاپیتالیسم نمی‌تواند در این چارچوب سرکوب‌گر ادامه پیدا کند. سیستم اکنون تنها به شرطی می‌تواند توسعه پیدا کند که وسایل تولید را نابود کند یا حتی خود زندگی بشر را در مقیاسی بین‌المللی. این درست است که کاپیتالیسم نفی خود را به یک اصل ارتقا داده است. علیه این پس زمینه، اهمیت تاریخی چپ جدید روشن¬‌تر می‌شود. دهه 1960 یک نقطه چرخش را در توسعه کاپیتالیسم(احتمالا همین‌طور در توسعه سوسیالیسم) مشخص می‌کند و این چپ جدید بود که بعدی همه‌گیر هرچند فراموش‌شده و حذف‌شده از تغییر اجتماعی رادیکال را دستور کار قرار داد، این چپ جدید بود که در پلاکاردهای‌شان- هرچند در شکلی آشفته و تا حدی خام- ایده انقلابی در قرن بیستم را حک کرد که مخصوص زمان خود و متمایز از تمام انقلاب‌های پیشین بود. این انقلاب با شرایط ایجادشده توسط کاپیتالیسم متاخر مناسب بود. حامل¬های آن، طبقه کارگری گسترش‌یافته با اگزیستانس اجتماعی تغییریافته و آگاه متفاوت بود؛ طبقه کارگری گسترش‌یافته که برای اولین‌بار شامل بخش‌های بزرگی از طبقه متوسطی مستقل و نخبگان بود. این انقلاب توان و مبدا خود را چندان در رنج اقتصادی نمی¬یافت بلکه در عصیان علیه نیازها و لذت‌های تحمیل‌شده، قیامی علیه رنج و جنون جامعه ثروت‌مند. مطمئنا جامعه کاپیتالیسم متاخر، فقیرسازی اقتصادی را بازتولید می‌کند و خام‌ترین اشکال استثمار را. نیز روشن است که نیروهای تغییر رادیکال در کشورهای کاپیتالیست بسیار توسعه‌يافته در ابتدا «پرولتاریا» نیست و تقاضاهای‌شان به‌سمت روش‌های زندگی و نیازهای از لحاظ کیفی متفاوت جهت یافته است.

چپ جدید به قیام علیه نظم موجود کلیت بخشید. در تقاضاها و مبارزات‌اش آگاهي بخش‌های وسیع از جمعیت را تغییر داد. نشان داد که زندگیِ بدون کارِ بی‌معنا و غیرمولد یک امکان است، زندگی بدون ترس، بدون «اخلاق کار» پیوریتانی که برای مدتی طولانی نه اخلاق کاری که اخلاق سرکوب بوده است؛ زندگی بدون وحشی‌گری و دورویی موجود، زندگی‌ای کاملا خالی از زیبایی مصنوعی و زشتی واقعی سیستم کاپیتالیست. در بیان دیگر چپ جدید آن‌چه را که مدت‌ها معرفتی انتزاعی بود، انضمامی ساخت با این گفته که «تغییر جهان» به‌معنای جایگزینی یک سیستم سلطه با دیگری نیست بلکه در اصل جهشی به سطح از لحاظ کیفی جدیدی از تمدن، جایی که بشریت می تواند توان نیازهای خودش را توسعه دهد در هم‌کاری با دیگران.

آن‌گاه چه‌طور چپ جدید می¬بایست خودش را برای چنین تحول رادیکالی آماده سازد؟ (با توجه به محدودیت فضا، واقعا نمی¬توانم به مساله سازمان‌ده این‌جا بپردازم اما به اجبار خود را محدود خواهم ساخت به برخی نکات کلی و نه چندان قطعی).

در ابتدا ما می‌بایست درباره این واقعیت بسیار روشن باشیم که ما در عصر ضدانقلاب‌های بازدارنده به سر می‌بریم. کاپیتالیست هم برای جنگ داخلی و هم امپریالیستی آماده است. به‌خاطر دستگاه عمومی کنترل کاپیتالیسم، چپ جدید – جدا از توده محافظه‌کار جمعیت- با یک استراتژی حداقلی برای جبهه متحد باقی مانده است: هم‌کاری دانش‌آموزان، کارگران نظامی و گرو‌ه‌ها و اشخاص چپ-لیبرال (حتی غیرسیاسی). چنین جبهه متحدی با وظیفه سازمان‌دهي اعتراضات مواجه است علیه برخی اعمالِ به‌خصوص وحشیانه تهاجم و حذف توسط رژیم. در کل به‌نظر می رسد که مجموعه مسلط از تشکیل حزب‌های توده‌ای رادیکال جلوگیری می‌کند؛ در این صورت تاکید اولیه سازمان‌های رادیکال باید بر پایگاه‌های محلی و ناحیه‌ای باشد (در کارخانه‌ها، ادارات، دانشگاه‌ها و آپارتمان‌ها) وظیفه این سازمان‌ها هم‌بند کردن اعتراضات و به‌حرکت درآوردن فعالیت‌های انضمامی است. سازمان‌های رادیکال توجه به سازمان‌دهي فعالیت‌ها برای انتقال به سوسیالیسم ندارند. هچ چیزی به گروه‌های مارکسیست در چپ جدید بیشتر از زبان پروپاگاندای شيی‌شده و آیینی‌شان ضربه نزده است که دقیقا وجود همان آگاه انقلابی را فرض می‌گیرد که خودش در حال توسعه آن است. گذار به سوسیالیسم اکنون در دستور کار نیست. ضدانقلاب مسلط است. تحت این شرایط مبارزه علیه بدترین گرایش‌ها نقطه کانونی می‌شود. کاپیتالیسم هر روزه خود را در اعمال و واقعیاتی آشکار می‌کند که می‌تواند در خدمت اهداف اعتراضات سازمان‌دهي‌شده و آموزش سیاسی قرار گیرد: راه انداختن جنگ‌ها و مداخلات جدید، ترورهای سیاسی و اقدام به تخطی وحشیانه از حقوق مدنی، نژادپرستی، استثمار تشدیدشده نیروی کار. نزاع به‌طور طبیعی، اولین‌بار در فرم‌های بورژوایی-دمکراتیک خواهد بود(انتخابات، پشتیبانی سیاست‌مدارهای لیبرال، توزیع اطلاعات حذف‌شده، مبارزه علیه آلودگی محیط، بایکوت‌ها و غیره). مطالبات و کنش‌هایی که در وضعیت‌های دیگر به‌عنوان اصلاح‌طلبانه، اقتصادمحورانه و سیاست بورژوا-لیبرال به حق محکوم شده‌اند، اکنون می‌توانند اهمیتی مثبت داشته باشند: کاپیتالیسم متاخر به یک آستانه شکیبایی تقلیل‌یافته می‌بالد.

گسترش نیروهای بالقوه انقلابی متناظر است با کلیت‌بخشی به خود پتانسیل انقلابی. من گفته‌ام که چپ جدید در فاز قهرمانانه‌اش با این عقیده آمیخته شده بود که انقلاب در قرن 20، به سمت ابعادی پیش خواهد رفت که همه آن‌چه را ما از انقلاب‌های پیشین می‌دانستیم پشت سر می‌گذارد. از طرفی، گروه‌های مرزی را به‌حرکت در خواهد آورد و البته بخش‌هایی از اجتماع را که تابه‌حال سیاسی نشده‌اند. از طرف دیگر این انقلاب بیش از انقلابی سیاسی اقتصادی خواهد بود. این انقلاب پیش از هر چیز، فرهنگی خواهد بود. نیازِ حیاتی برای انقلابی ساختن آن ارزش‌هایی که مشخصه جامعه طبقاتی هستند، در این نوع جدید از انقلاب‌ها شکل می‌گیرد.

در این زمینه، جنبش آزادسازی زنان می‌تواند نیروی سوم انقلاب شود. روشن است که، البته زنان طبقه‌ای مجزا نمی‌سازند. آنها به تمامی بخش¬ها و طبقات تعلق دارند و تقابل جنسیت‌ها بیشتر بیولوژیک است تا مبتنی بر طبقات. البته این تقابل در عین حال در یک زمینه تاریخی-اجتماعی آشکار می‌شود. تاریخ تمدن، تاریخ تسلط جنس مذکر است، تاریخ پدرسالاری. توسعه زنان نه‌فقط به‌واسطه تقاضای صاحبان برده‌ها، بلکه به‌همان‌اندازه، به‌خصوص توسط نیازهای جنس مذکر محدود و متعین شده است. روشن است که دوگانگی مذکر-مونث به تقابل میان مردانگی-زنانگی رشد یافت. در همین حال که زنان در مقیاس دائما در حال گسترش، در فرآیند تولید مادی به‌عنوان ابژه‌های سوءاستفاده و نمایند‌ه‌های کار انتزاعی(برابریِ نابرابر استثمار) جذب می‌شدند، هنوز این انتظار از آنها می‌رفت که تمامی آن کیفیاتِ آرامش‌بخش، انسانی و فداکارانه را تجسم بخشند که در دنیای کار کاپیتالیستی و بدون تحلیل بردن اساس سرکوب‌گر آن، به‌خصوص پیروی روابط انسانی از قوانین تولید کالایی، نمی‌توانند گسترش یابند. به‌همین‌دلیل، حوزه و «هاله» خاص امر زنانه می‌بایست مشخصا از حوزه تولید جدا می‌شد. «زنانگی» کیفیتی شد که تنها در چهاردیواری خصوصی خانه معتبر شمرده می‌شد. طبیعتا حتی این حوزه خصوصی‌شده بخشی از سلطه مذکر باقی می‌ماند. این تقسیم و اختصاص منابع انسانی در نهایت کاملا نهادینه شد و خود را از نسلی به نسل دیگر بازتولید کرد. البته، این شرایط اجتماعی آنتاگونیستیک شکل یک تقابل طبیعی به خود گرفت: تقابل بین کیفیات غریزی به‌عنوان پایه‌ای برای سلسله‌مراتبی به‌اصطلاح طبیعی، سلطه مردانگی بر زنانگی.

ما در لحظه‌ای از تاریخ به‌سر می‌بریم که وحشی‌گری و تجاوزگری جامعه مردسالار به نقطه اوجی از ویران‌گری رسیده است که نمی‌تواند از طریق توسعه ابزارهای تولید و سلطه عقلانی طبیعت جبران شود. شورش زنان علیه نقش‌هایی که بر آنان تحمیل می‌شود، در زمینه جامعه موجود شکل یک نفی را به خود می‌گیرد. این مبارزه‌ای است علیه سلطه جنس مذکر که در تمامی سطوح مادی و فرهنگ روشن‌فکری برپا شده است.

این نفی البته هنوز در این نقطه انتزاعی و ناقص است. این قدم نخست و در واقع ضروری به سمت آزادسازی¬ است. این نفی به‌هيچ‌وجه به‌خودی‌خود آزادسازی نیست. آگر تکانه رهایی‌بخش قرار بود در این سطح باقی بماند، پتانسیل رادیکال این جنبش به چیزی بیش از برابری سلطه دست نمی‌یافت. سیستم تنها وقتی خودش تغییر می‌کرد که تقابل زنان با پدرسالاری در پایه جامعه موثر می‌شد؛ در سازمان‌دهي فرایند تولید، در طبیعت کار و در تبدیل نیازها. جهت‌دهي تولید به‌سمت پذیرندگی، به‌سمت لذت از میوه کار، به سمت رهایی احساسات و به‌سمت آرام‌سازی جامعه و طبیعت، تجاوز مردانه را، آن هم در سرکوب‌گرانه‌ترین، سودآورترین و تولیدی‌ترین شکل خود از پایه برمی‌کَند. به‌عبارت دیگر در بازتولید کاپیتالیسم، آن‌چه به‌عنوان آنتی‌تز زنانه در برابر کیفیات مردانه جامعه مردسالار انگاشته می‌شود، جایگزینی سوسیالیستی خواهد بود: پایان تولید تخریب‌گر و خود¬تسریع‌گر، به‌قصد ایجاد آن شرایطی که تحت آن افراد قادر هستند تا از حسانیت و هوش خود لذت ببرند و به احساسات‌شان اعتماد کنند.

آیا آن یک سوسیالیسم زنانه خواهد بود؟ من فکر می‌کنم این اصطلاح گمراه‌کننده است. در نهایت، یک انقلاب اجتماعی که به سلطه جنس مذکر خاتمه می¬دهد، به نسبت دادن اختصاصی خصوصیات زنانه به زن در مقام زن خاتمه خواهد داد. این کیفیات را به تمامی بخش‌های جامعه خواهد آورد و آنها را در کار توسعه خواهد داد. همان‌طورکه در وقت‌های آزاد. در این حالت، رهایی زنان، رهایی مردان هم خواهد بود- قطعا لزومی برای هردو.

در این مرحله کاپیتالیسم، مارپیچ دیوانه‌وار پیشرفت و تخریب، سلطه و برده‌داری، تنها به‌شرطی متوقف می‌شود که چپ رادیکال در بازنگه‌داشتن این ابعاد جدید تغییر اجتماعی. در هم‌بند کردن و به‌حرکت درآوردن هر نیاز حیاتی برای شکلی از لحاظ کیفی متفاوت از زندگی به موفقیت دست یابد. می‌توانیم شروع یک استراتژی و سازمان‌دهي را که بازتاب این نیازها است، تشخیص دهم. آغاز زبانی کافی برای این وظایف، [زبانی] که می‌کوشد تا خود را از شيی‌شدگی و تشریفاتی شدن آزاد کند. چپ جدید شکست نخورده است، شکست مشخصه آن مفت‌خورهایی است که از سیاست گریخته‌اند.

چپ جدید دست به این ریسک می‌زند- همان‌طورکه چپ عموما این‌طور است- که قربانی تمایلات تجاوزکارانه و مرتجعانه کاپیتالیسم متاخر شود. این تمایلات شدیدتر می‌شود آن هم وقتی که بحران گسترش یابد و سیستم را وادار کند تا از طریق جنگ و حذف مخالف راه به بیرون بجوید. ضرورتِ سوسیالیسم دیگربار با اتفاقی مشابه فاشیسم مواجه می‌شود. جایگزین کلاسیک «سوسیالیسم یا برده‌داری» امروز قوی‌تر از همیشه است.